شکل آسمان بود.....شکل بادبادک.... شکل عروسکی بی صدا...
شکل یک آرامش ممتد... همه ذرات وجودم سادگی را تجربه کرد... ازآن زمان روزها سالها نه لحظه ای می گذرد وهنوز من و آینه و کهنه زندانی در قاب چشمها...قصه ای به درازای زمان ...ازخودم دور می شوم نه از آینه نه از بادبادک ...چگونه به هوافت!... دستهایم خالی بود ...امشب آسمان دراسارت ابرهای تکه تکه ماه را گم کرده بود... سفراز دیروز تا هنوز نگاهم در مسیر بادبادک ... هنوز هم دستهایم خالی است...از آن زمان که من ترک اسب آزو نشستم و کالسکه خیال را به دنبال کشیدم چقدر گذشته ؟؟! من تاکجا تاختم که اینگونه خسته ام؟..... من تاکجا تاختم که اینگونه خسته ام؟؟!... راستی از سوراخ کلید اتاق هم می شود آسمان را دید ... فقط باید دید.........چقدر فرو رفته ام.....!!!!شاید نردبانی مرا ببرد تا پنجره ای رو به حققت...از آن زمان روزها سالها نه لحظه ای می گذرد...... پله پله تجربه کرده ام که راستی می شود بادبادک را هم دزدید.... چگونه به هوا رفت؟؟! ....دستهایم خالیست...... چگونه به هوا رفت؟؟....
کلمه بعدی:
سکوت ...
راستی به نظر شما سکوت چه رنگه؟