و شهر در سکوتی غمگین فرو رفته است...همه ی ستاره ها روی چادر سیاه شب سر جای خود نشسته اند...و از آن بالا با تعجب به اشکهایم می نگرند...همه ی ستاره ها هستند...جز ستاره ی تو...همان ستاره ای که از وقتی به دنیا آمدی...خدا آن را همدمی برای تو قرار داد...تا هر وقت که دلت می گیرد...با ستاره ی باوفای خود خلوت کنی...و با او از هر چیز که غمگینت کرده بگویی...وقتی که نیستی...ستاره ی تو هم دیگر از آن بالا به ما زمینی ها چشمک نمی زند...و دیگر مدتهاست که نگاهم با نگاه ستاره ی تو معاشقه نکرده است...و شب هم مدتهاست از دوری ستاره ات زانوی غم بغل گرفته است...زیرا که ستاره تو...- معشوق شهر شب - بود.......
و شهر در سکوتی غمگین فرو رفته است...
همه ی ستاره ها روی چادر سیاه شب سر جای خود نشسته اند...
و از آن بالا با تعجب به اشکهایم می نگرند...
همه ی ستاره ها هستند...
جز ستاره ی تو...
همان ستاره ای که از وقتی به دنیا آمدی...
خدا آن را همدمی برای تو قرار داد...
تا هر وقت که دلت می گیرد...
با ستاره ی باوفای خود خلوت کنی...
و با او از هر چیز که غمگینت کرده بگویی...
وقتی که نیستی...
ستاره ی تو هم دیگر از آن بالا به ما زمینی ها چشمک نمی زند...
و دیگر مدتهاست که نگاهم با نگاه ستاره ی تو معاشقه نکرده است...
و شب هم مدتهاست از دوری ستاره ات زانوی غم بغل گرفته است...
زیرا که ستاره تو...
- معشوق شهر شب - بود.......