مجنون


برای تنها یار زندگیم ....
آن دل که تو دیده‌ای زغم خون شدو رفت
از دیده‌ی خون گرفته بیرون شدورفت
روزی به هوای عشق سیری می‌کرد
لیلی صفتی بدیدو مجنون شدورفت
نظرات 2 + ارسال نظر
مرمر یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 10:27 ب.ظ http://shahre-gonah.blogsky.com

سلام
شعر بسیار زیبایی نوشتین وبلاگ قشنگی هم داری دوست داشتی بهم سر بزن

رامین دوشنبه 18 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 08:56 ب.ظ

از لیلی و مجنون و فرهاد و شیرین ...یاد گرفتم که دیوانه وار دوستت بدارم

کیستی؟

کیستی که این چنین با روح تو امیخته ام؟

کیستی که من تا ابد در بند های اسارت این عشق خواهم زیست,,کیستی؟

و روزی دوباره شکوفه ها لبخند خواهند زد

و ابر های سرگردان تولد باران را جشن خواهند گرفت

و من تکدانه ی ارزو یم را در کویر ذهنم می کارم

و تنها دانه ی عشقم را به بار خواهم نشاند

روزی که دوباره تو را خواهم یافت

عشق من بخواب ,اسوده بخواب که خدا بیدار است....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد