نظرات 1 + ارسال نظر
رامین شنبه 23 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 11:40 ب.ظ

امشب خواب ندارم ... دلم می خواهد بنویسم تا جایی که توان دارم . از تو بنویسم ، فقط از تو . از تویی که نمی شناسمت آن طور که باید . نمی دانم چه شد که ناگاه در آسمان چشمانت بال و پر گشودم و تو در گوشه ترین کنج ذهنم ساکن گشتی . نمی دانم چه بر سرم آمد که وجود تو این چنین مرا ناآرام ساخته . امشب حال دیگری دارم . توان آن ندارم که بگویم چگونه ام امشب از عشق تو . خواب هم دگر تو را یاد آورم نمی شود . پس چه کنم خواب را ؟ چه کنم هر آنچه آینه وجود تو نیست مرا ؟ ترسم از آن است که خواب هم فریبم دهد ... قصه ای بسازد که تعبیرش تو نباشی ! پس نروم به خواب امشب ، می نشینم تا صبح هم صحبت خیال ، همراه او می شوم تا وجود تو را آن طور که خواهم حس کنم . غرق در عشق تو ناآرام تر از طوفان شوم . بروم تا اوج خیال ، جایی که جان هم تحفه ایست بی ارزش در پیش مژگانت . پس چه خواهم امشب تا مرا تسکین بخشد ؟ شاید تسکین نخواهم ، شاید سوختن از عشق تو را خواهم . پس طوفانی تر شدنم را آرزو دارم امشب . می خواهم فریاد بزنم ... می خواهم تمام وجودم را فریاد بزنم و پر کنم از اسم تو همه هستی را . آری بی تو فریاد را آرزو دارم . شاید مرحمی باشد برای یافتنم در گمگشته ترین کنج نا پیدایی . شاید بشکند سکوت تنهایی ام را وشاید ز خاطر ببرم روز های خاموشی ام را . فریاد زنم همه وجودم را به عشق پر کشیدن با تو...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد