من قایقم راساختم هم اکنون آماده سفرم...سهراب گفته بود پشت دریاهاشهریست می خواهم به سمت آن شهر بروم قایقم آماده است تمام زندگی ام را فروخته ام تااین قایق رابسازم هنوز نمی دانم اسم این قایق را چه بگذارم!حس عجیبی دارم!شاید ترس شاید نگرانی شایدهم به خاطر خستگی این چندسال باشدکه برای ساختن این قایق متحمل شدم آخر من این قایق را تنهای تنها بدون هیچ همدمی ساختم تابه شهری که سهراب ازآن گفته بود برانم شاید آنجا بتوانم به تو برسم!ساختن این قایق کوچک سالها طول کشید ومن بزرگترمی شدم بی آنکه بدانم فقط منتظر امروز بودم!سالهایی که هر روزش 1سال می شد اما هیچ وقت ذوق و اشتیاق دیدن شهر پشت دریاهامرا ازادامه کارم منصرف و خسته نکرد!
الاهمین حالا!نمی دانم چرا خسته ام؟!شاید به خاطر ضربه هایی باشد که برای محکم شدن تخته های قایقم به آن کوفتم!شاید هم به خاطر فعالیت زیادی باشد که انجام دادم تاقایق راطوری بسازم که آب را گل نکند نمی دانم هرچه هست...
امیدوارم خیلی زود رفع شود...می خواستم همین حالا به طرف شهرآرزویم حرکت کنم اما...باید استراحت کنم تاوقتی آنسوی دریاتورا نیمه گمشده ام رادیدم چهره خسته و رنجورمن تورا نرنجاند!بارهاازهمان خدایی که دراین نزدیکی هاست شنیدم که توهم پشت دریاهامنتظرمن هستی پس باید هنگام دیدار نخست باتو شاداب باشم!
می روم چندساعتی بخوابم ...
حالا چندساعتی گذشته اماخوابم نمی برد!دلهره عجیبی دارم بازهم همان خستگی مانع خوابیدن من می شود! یعنی قراراست اتفاقی بیفتد؟!بی شک اشتیاق است!!!آه ...
خوب دیگر بس است بهتراست وقت راتلف نکنم وباروبندیل سفرم رامهیا کنم!راستی باید گل سرخی هم برایش بخرم...
دیگرصبح است باید نمازم راپی تکبیره الاحرام علف بخوانم...امواج دریا برای خواندن نمازم مهیاست!یک شاخه گل شقایق هم نباید فراموش شود!تا شقایق هست باید برسم به شهرپشت دراها ...اماشاید دست درویشی نان خشکیده ای درآب دریا فروکرده باشد پس بایدآرام برانم باید کمی هم باخدایم صحبت کنم وبه اوبگویم صدایم کن صدای تو خوب است!توشه ام
خالی نیست همربانی هست...سیب هست...ایمان هست...بازهم همان خستگی امانم رابریده!آخر چرا؟نه اشتباه می کنم دردل من چیزی هستمثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح...دورها آوایی است که مرا میخواند!؟
دیگرباید بروم!قایق کوچکم را خواهم راندتابه اواسط دریابرسم...آنجادیگر فقط همان خداست که همیشه درهمین نزدیکی هاست!برروی قایق کوچک وهمسفرم دراز کشیده ام وبه تو می اندیشم به تنهاکسی درآنسوی دریامنتظرمن است...با خودم می گویم:چیست درزمزمه مبهم آب!؟
به لحظه ای فکر می کنم که تراخواهم دید!نمی دانم کجای این شهرتراخواهم دید من که این شهر را
نمی شناسم؟؟!!!
امامیدانم خواهی آمد!گل سرخم رابه توتقدیم خواهم کردوبه اندازه همه سالهایی که باتو نبودم درآغوشت خواهم گریست وقتی رسیدم صدادر خواهم داد:ای سبدهاتان پر خواب سیب آوردم...سیب سرخ خورشید.ناگهان
می بینم یک گلبرگ شاخه گل شقایق افتاد پس لحظه موعود نزدیک است.من چه بی تابم !چیزهایی است که نمی دانم!دیگر به وسط دریارسیدم چه درونم تنهاست!یادمادر می افتم مادرمی افتم مادرم که ریحان می چید.من صدای نفس باغچه رامی شنوم امابازهم خسته ترم!!ناگهان می بینم فقط یک گلبرگ مانده ومن هنوزشاداب نیستم چه بلایی است این طوفان غم دراین روز زیبا!؟
بااین چهره عبوس چگونه وباچه رویی بایددرآغوشت بگیرم!نه این امکان نداردآنجاکه رسیدم چندساعت درهمین قایق می خوابم تا ...شاید گلبرگ آخرهم پلاسیده شد!وای خدای من یعنی بایدباور کنم!یعنی بعدازسالها باهمان قایق آرزوهایم به پشت دریاهارسیدم؟گلبرگ افتاد امامن هنوزاثری ازشهرنمی بینم.ناگهان موج بلندی برقایقم حمله ورمی شود وقتی چشمم را بازمی کنم بازهم همان جایی هستم که بودم این موج مهیب بازمرابه همین سوی دریاها بازگرداند!نه نمی خواهم باورکنم!سفرم تمام شد امامن هنوزازجای اولم فاصله ای ندارم حتی یک قدم!امامن که قایقم راساخته بودم!سهراب پس چرامی گفتی قایقی باید ساخت بایدانداخت به آب دوربایدشدازاین شهرغریب...پشت دریاها شهریست!تاشقایق هست زندگی بایدکرد!پشت دریاها شهری نیست من رفتم!باور کنید....
امابازهم می مانم وبازهم تمام زندگیم رامی فروشم تابازقایقی بسازم وبه پشت دریاها بروم!من
می دانم خدا کمکم خواهد کرد من خودم می دانم پشت دریاها شهری هست!اما این بار قایقم رابهتر خواهم ساخت!!!!
حالا دیگر قایق کوچک من با نام نیست اسمش انتظارکوچک است...آه
تقدیم به عزیزترین عزیزم ...